هانا جونم، کوچولوی من، دخترم ساعت 11:51 - این نوشته رو می خوام در طول روز بنویسم. روزی که برای آخرین بارها دارم تکونات رو حس می کنم. دیشب داشتم به روزای اولی که فهمیده بودم اومدی توی دلم فکر می کردم. به نگرانی هایی که داشتم. به اینکه چقدر کوچولو بودی وقتی برای اولین بار دیدمت و چقدر بزرگ شده بودی وقتی برای آخرین بار توی سونوگرافی دیدمت. باورم نمیشه که از فردا مسئولیت سخت مادری کردن رو روی شونه هام حس می کنم. امروز بابات هم همین حس رو داشت. هردومون نگرانیم. نگران هر چیزی که به تو مربوطه اما بزرگتر از اون نگرانی، این هیجانی است که توی وجود هردوی ما جاخوش کرده. ساعت 14:32 - کارامون کم کم تموم شدن. بابا که از حمام بیاد میریم یه ...